دیدمت باز در گذرگاهی
از پی سالها جدایی.
کودکی باز زنده شد در من:
آ ن صفاها و بی ریائی ها...
زنده شد بوسه های پنهانی
که شب اندر خیال ما می ریخت.
روز٬ اما کنار یکدیگر
همه از چشم ما حیا می ریخت.
آه از آن گفته های عشق آمیز
که به دل بود در نهان ما را
لیک جز درس و جز کتاب ٬سخن
خود نمی رفت بر زبان ما را!
دیدمت٬دیدمت٬ولی افسوس
که تو دیگر نه آنچنان بودی:
من خزان دیده باغ دردانگیز
تو خزان دیده باغبان بودی!
پنجه غول سرکش ایام
زده بر چهر تو شیاری چند
مخمل گیسوی سیاه مرا
دوخته با سپید تاری چند
رفته ایام ودیده من و تو
همچنان سوی مقصدی نگران...
من در این کنج حیاط
خانه ای ساخته ام در رویا
به چه اندیشه کنم؟
به همان حس غریبی که در این نزدیکی است
پشت گلهای حیاط زیر این سرو بلند
یا در ان حوض پر از ماهی اب
شاید ان حس غریب
بوی ان تپه ی سبز ته پس کوچه ی ماست
بوی عشق بوی بهار
من در این کنج حیاط
پر از ارامشم امشب
پر از احساس رهایی
حس خوسبختی و عشق
تا بدانجاکه خدا می داند
من به تنهایی این لحظه ها می نگرم
و به خود می گویم
این همان ....
روزگاریست زچشم اعتبار دل افتاده ام چون نگاه اشنا از چشم یار افتاده ام
دست رغبت کس نمیسازد بسوی من دراز چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده ام
اختیارم نیست چون گرداب در سر گشتگی نبض موجم در تپیدن بیقرار افتاده ام
عقده ای هرگز نکردم باز از کار کسی در چمن بیکار چون دست چنار افتاده ام
همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد دور نیست دور از مژگان ابر نوبهاران افتاده ام