دیدمت باز در گذرگاهی
از پی سالها جدایی.
کودکی باز زنده شد در من:
آ ن صفاها و بی ریائی ها...
زنده شد بوسه های پنهانی
که شب اندر خیال ما می ریخت.
روز٬ اما کنار یکدیگر
همه از چشم ما حیا می ریخت.
آه از آن گفته های عشق آمیز
که به دل بود در نهان ما را
لیک جز درس و جز کتاب ٬سخن
خود نمی رفت بر زبان ما را!
دیدمت٬دیدمت٬ولی افسوس
که تو دیگر نه آنچنان بودی:
من خزان دیده باغ دردانگیز
تو خزان دیده باغبان بودی!
پنجه غول سرکش ایام
زده بر چهر تو شیاری چند
مخمل گیسوی سیاه مرا
دوخته با سپید تاری چند
رفته ایام ودیده من و تو
همچنان سوی مقصدی نگران...