من در این کنج حیاط
خانه ای ساخته ام در رویا
به چه اندیشه کنم؟
به همان حس غریبی که در این نزدیکی است
پشت گلهای حیاط زیر این سرو بلند
یا در ان حوض پر از ماهی اب
شاید ان حس غریب
بوی ان تپه ی سبز ته پس کوچه ی ماست
بوی عشق بوی بهار
من در این کنج حیاط
پر از ارامشم امشب
پر از احساس رهایی
حس خوسبختی و عشق
تا بدانجاکه خدا می داند
من به تنهایی این لحظه ها می نگرم
و به خود می گویم
این همان ....
روزگاریست زچشم اعتبار دل افتاده ام چون نگاه اشنا از چشم یار افتاده ام
دست رغبت کس نمیسازد بسوی من دراز چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده ام
اختیارم نیست چون گرداب در سر گشتگی نبض موجم در تپیدن بیقرار افتاده ام
عقده ای هرگز نکردم باز از کار کسی در چمن بیکار چون دست چنار افتاده ام
همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد دور نیست دور از مژگان ابر نوبهاران افتاده ام